خسته

 

 

به خدا خسته ی خسته ی خستم از اهل زمونه 

عقده ی این دل زارو هیچکی جز تو نمیدونه

ستاره

 

توی اسمون بی تو یه ستاره مونده تنها  

یه ستاره ای که شاید نرسه به صبح فردا

دادگاه

 

 

 در پنجه ی غم شکار بودن عشق است

 بازیچه ی دست یار بودن عشق است

در محکمه ای که یار قاضیست

محکوم به طناب دار بودن عشق است

ای انکه خبر نداری از عالم عشق

این نکته بدان که با تو بودن عشق است

کسی پاس نمیداشت

  

بودیم وکسی پاس نمیداشت هستیم باشد که نباشیم وبدانند که بودیم

غریبه

 

چو رخت بستم از این خاک 

 همه گفتند که با ما اشنا بود 

 ولیکن کس ندانست این مسافر 

 از چه گفت و با که گفت و از کجا بود